محسن آزادی، شاعر و ترانهسرا
متولد بهمن ۱۳۶۴، تحصیل کرده رشته کارشناسی عمران
منو بگیر از اینهمه تنهایی
که مثل سایه افتاده دنبالمکه جادههای سمت تو رو بسته
که پاهاشو گذاشته رو بالم
منو به یه پیادهرو دعوت کن
که باتو خستگی رو نمیشناسه
تا کوه شونههای منو داری
دلت شکستگی رو نمیشناسه
منو بگیر از این قفس بیمرز
منو بگیر تنگ تو آغوشت
یه بت بساز با همهی کفرت
از این یهتیکه سنگ تو آغوشت
یه صندلی خالی کنارم هست
تو سینما، تو مترو، توی خونه
یه صندلی که داره منو کمکم
از اینکه تو نباشی میترسونه
یه صندلی خالی کنارم هست
غرورتو بههم بریز، بشین
به قهوههای تلخ عادت کن
بازم با من سر یهمیز بشین
منو بگیر از این قفس بیمرز
منو بگیر تنگ تو آغوشت
یه بت بساز با همهی کفرت
از این یه تیکه سنگ تو آغوشت
همهچی سست و بیسرانجامه
همه پایان قصهها بازه
ما یه جمعیت بههم وصلیم
رخ که میمیره، شاه میبازه
شب میخوابی و صبح پامیشی
آرزوهات یهو بهباد میره
هرکی هرجا به هرچی که نرسه
انتقامش رو از تو میگیره
دیگه مجبور میشی کوچ کنی
هرچی گل کاشتی رو پوچ کنی
وطن ای حس بیسرانجامی!
وطن ای زادگاه ناکامی!
ای شب ناتموم زجرآور!
ای شب آخر یه اعدامی!
دیگه مجبورم از تو کوچ کنم
هرچی گل کاشتم رو پوچ کنم